در فرهنگ و تاریخ ما، عمدتاً اولیا و اصفیای حق و صوفیان و عارفان دلآگاه، در لفافهای از اسطوره و افسانه معرفی شدهاند. موجوداتی اثیری که با سازوکارهایی مرموز و موهوبی به درجات عالی معنوی دستیافتهاند و سهم ما از حضور روشن آنان، دهانی از شگفتی و حیرت بازمانده و نقل و بازگویی داستانهایی از عجائب رفتار و خوارق عادات آنان است.
گویی نصیببُردن از آنان منحصر در اعتراف به عظمت روحی و کُرنش در برابر تواناییهای جادویی آنان است.
در همین راستا تعبیر ارزندهی «کرامت» که در کتاب قرآن معنای ویژهای دارد، به خوارق عادات و رویدادهای عجیب و غریب عارفان فروکاسته شد.
امروزه وقتی از «کرامات اولیا» سخن گفته میشود، آنچه به ذهن تبادر مییابد خوارق عادات و حوادث غریبی است که بعضاً برای مردان خدا روی میدهد. در آیهی 13 سورهِ حجرات معنای «کرامت» بیان شده است. مطابق این آیه هر که سهم بیشتری از تقوا و پارسایی داشته باشد، حظ افزونتری از کرامت الهی بُرده است: «إِنَّ أَکرَمَکُم عِندَاللّهِ أَتقَاکُم»
معنای اصیل «کرامت»، پارسایی و حدشناسی و درستکاری است. البته این کرامت ثانوی و اکتسابی غیر از آن کرامت عام و فراگیری است که همهی انسانها فارغ از صالحان و طالحان از آن بهرهمندند. یعنی کرامتی که خداوند نصیب جملهی آدمیان داشته است: «وَ لَقَدْ کرَّمْنا بَنی آدَمَ...»(اسراء:70)
مفهوم ولایت و ولیّ خدا بودن هم در هالهای از ابهام و اسطوره از دیدرس ما خارج شده است. مطابق قرآن کریم، مؤمنان پارسا، اولیای خداوندند و هر مرتبهای که در ایمان و تقوا داشته باشیم، به همان نسبت ولیّ خدا هستیم. در قرآن پس از توصیف احوال اولیای خداوند که برکنار از بیمناکی و غصهناکی هستند آمده که اولیای حق، همان مؤمنان تقواگزیدهاند:
«أَلا إِنَّ أَوْلِیاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَلاَ هُمْ یحْزَنُونَ * الَّذِینَ آمَنُواْ وَکانُواْ یتَّقُونَ»(یونس:62-63)؛ آگاه باشید، که بر دوستان خدا نه بیمى است و نه آنان اندوهگین مىشوند. همانان که ایمان آورده و پرهیزگارى ورزیدهاند.
آنچنان که از اشارات قرآنی قابل فهم است، حقیقت کرامت و ولایت چیزی جز ورع و پارسایی و ایمان نیست و هر که پارساتر و مؤمنتر باشد، نزد خداوند باکرامتتر بوده و و از اولیای او بهشمار میرود.
حق این است که عارفان و صوفیان برجسته و نامدار نیز همین تلقی را از حقیقت تصوف و گوهر عرفان داشتهاند. در نگرش طلایهداران این مشی و طریق، سلوک صوفیانه چیزی جز تطهیر دل و تهذیب جان و پالودن و پیراستن اخلاق و اتصاف به سجایا و فضایل نیست. نه قیل و قال خاصی میخواهد و نه رسم و رسوم و دعاوی و طاماتی. فردوسی در ستایش فریدون فرخ، اشارهی نکویی دارد:
فریدونِ فرخ فرشته نبود
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دِهِش یافت آن نیکویی
تو داد و دهش کن، فریدون تویی
[دِهِش: بخشش و کرم؛ فریدون فرخ: از شخصیتهای اساطیری ایران که با یاری کاوه آهنگر بر ضحّاک چیره شد]
مقام و شأنی که فریدون داشت، نه از سرشتی متفاوت و راه و رسمی مرموز، بلکه از دادگری و بخشندگی حاصل شده بود و هر که داد و دهش در پیش گیرد، فریدون میشود.
در همین محور، اشاراتی در کتابهای عرفانی ما هست، که ذکر چند نمونه از آن خالی از فایده نیست:
یک روز شیخ بایزید میرفت، جوانی قدم بر قدم شیخ نهاد و میگفت: «قدم بر قدم مشایخ چنین نهند!» و پوستینی در بر شیخ بود. گفت: «یا شیخ! پاره ای ازاین پوستین به من ده، تا برکت تو به من رسد.» شیخ گفت: «اگر تو پوست بایزید در خود کِشی، سودت ندارد تا عمل بایزید نکنی!»(تذکرة الاولیا، عطار نیشابوری)
نقل است که: جنید جامه به رسم علما پوشیدی. اصحاب گفتند: «ای پیر طریقت! چه باشد اگر برای خاطر اصحاب مرقع در پوشی؟» گفت: «اگر بدانمی که به مرقع کاری برآمدی از آهن و آتش لباس سازمی و در پوشمی. ولکن به هر ساعت در باطنِ ما ندا میکنند: «لیس الاعتبار بالخرقة، إنما الاعتبار بالحُرقة»[یعنی: خرقه را اعتباری نیست، سوز دل است که ارزنده است](تذکرة الاولیا، عطار نیشابوری)
جریری گفت: جنید را به خواب دیدم، گفتم خدای با تو چه کرد گفت: این همه اشارتها ناپدید شد و آن همه عبارتها همه ناچیز شد و هیچ چیز به کار نیامد مگرآن تسبیحها که بامدادان کردمی.(رساله قشیریه، ابوالقاسم قشیری)
کسی از شیخ بهاءالدین نقشبند پرسید که: «سلسلهی حضرت شما به کجا میرسد؟» فرمودند که: «از سلسله کسی به جایی نمیرسد.»(نفحاتالانس، عبدالرحمنجامی)
عبدالرحمن جامی در بهارستان گفته است:
از دلق و عصا، صدق و صفایی نرسد
و ز سبحه به جز بوی ریایی نرسد
هر دم به کجا رست مگو سلسلهات
کز سلسله هیچ کس به جایی نرسد
سعدی نیز همین نکته را گوشزد میکند که کرامت حقیقی جز مروّت و سخاوت نیست:
کرامت، جوانمردی و ناندهی است
مقالات بیهوده طبل تهی است (بوستان، باب دوم)
در باب اینکه دعاوی صوفیان لازم است با آموزههای قرآن و سنت نبوی مطابقت داشته باشد و اگر ناهمسو بود مورد پذیرش واقع نشود، تأکیدات بلیغی از جانب چهرههای نامآشنای عرفان و تصوف بر جای مانده است:
کسی درزمان بایزید بسطامی مشهور به ولایت شد، عموی بایزید به اوگفت: برخیز تاآن مرد را ببینیم تا به نزدیک خانهی او رسیدند او از خانه بیرون آمد و روی به سمت قبله کرد و آب دهن بینداخت، بایزید از همانجا برگشت و گفت: هرکه ادبی از آداب رسول بر وی به خلل باشد، او برهیچ چیز نباشد.(رسالهی قشیریه)
جنید میگوید از ابوسلیمان دارانی شنیدم که: بسیار بُوَد که چیزی اندر دلم افتد از نکتهی این قوم به چند روز فرانپذیرم الا به دوگواه عدل ازکتاب وسنت.(همان)
جنید بغدادی گفته است: راهها همه بستهاند مگر آنکه بر اثر رسول رود.(همان)
همو گفته است: «هرکه حافظ قرآن نباشد و حدیث ننوشته باشد به وی اقتدا مکنید چرا که علم ما مقید است به کتاب وسنت.»(همان)
همچنین صوفیان صافی و نمایندگان تاریخی تصوف، همواره انکار کردهاند که خوارق عادات و اتفاقات غریب و نادری که برای برخی روی میدهد نشانهی صدق دل و صفای جان باشد و معرِّف پارسایی و صلاح و پاکنهادی فرد گردد.
خواجه عبدالله انصاری گفته است:
«اگر به هوا پری، مگسی باشی.
اگر بر روی آب روی خسی باشی.
دل به دست آر تا کسی باشی.»(رسائل خواجه عبدالله)
به ابومحمد عبدالله مرتعش گفتند: فلان برسرآب همیرود، گفت نزدیک من آن که خداوند او را مخالفت هواء خویش داده است بزرگتر از آن که اندر هوا بپرد.(رسالهی قشیریه)
آمده است که شیخ ابوسعید ابوالخیر را گفتند: «فلان کس برروی آب میرود.» گفت: «سهل است، بزغی(قورباغه) وصعوهای(پرندهای کوچک) نیز برود.» گفتند: «فلان کس در هوا میپرّد.» گفت: «مگسی و زغنهای(پرندهای شکاری) میپرد.» گفتند: «فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری میشود.» شیخ گفت: «شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب میشود. این چنین چیزها را بس قیمتی نیست. مرد، آن بُوَد که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و بخورد و در میان بازار در میان خلق داد و ستد کند و با خلق بیامیزد و یک لحظه، به دل، از خدای غافل نباشد.»(اسرار التوحید، محمد بن منور)
در بیان همین معنا از بایزید بسطامی نقل شده که گفته است:
«آنکه برآب میرود، شگفت نیست. خدای را خلق بسیارند که برآب روند و ایشان را نزد خدای چندان قیمتی نیست.»(دفتر روشنایی، به کوشش شفیعی کدکنی)
[به بایزید] گفتند برسر آب میروی؟ گفت چوب پارهای بر آب برود. گفتند در هوا میپری. گفت مرغ در هوا میپرد. گفتند به شبی به کعبه روی، گفت جادویی در شبی از هند به دماوند رود. گفتند پس کار مردان چیست؟ گفت آنکه دل در کسی نبندد جز خدای.(دفتر روشنایی، به کوشش شفیعی کدکنی)
«اگرمردی را دیدید که چندان از کرامت نصیب داشت که در هوا چهار زانو بنشیند، بدان کرامت فریفته مشوید تا آنگاه که بنگرید در برابر امر و نهی و در حفظ حدود و ادای شریعت چه گونه است.»(همان)
آنچنان که در اشارات فوق آمد؛ چهرههای شاخص و شامخ عرفان ما نشانهی مردان و اصفیای حق را در هیچ یک از حوادث غریب و خوارق عادات نمیدیدهاند و حتی راه رفتن روی آب و پریدن در هوا و طیّالارض را به هیچ گرفتهاند. دقیقاً به هیچ. یعنی گفتهاند چنین کاری را از جمادات و حیوانات هم برآمدنی است و شرافت و کرامت انسانی با این دست امور نه تعریف میشود و نه اثبات.
سریّ سقطی، از عارفان نامدار قرون اولیه گفته است: «اگر کسی در بُستانی بُوَد، که درختان بسیار باشد بر هر برگ درختی مرغی نشسته، همه به زبانی فصیح میگویند: السلام علیک یا ولی الله، آن کس که نترسد که آن مَکر است و استدراج، بروی بباید ترسید.»(تذکرةالاولیا)
سخن فوق پیام مهمی دارد. امام ابوالقاسم قشیری نیز در کتاب خود همین سخن را از سریّ سقطی نقل کرده است. این نکته برای خودِ سالک هم بسیار مصونیتبخش و روشنگر است. اگر در بوستانی شویم و مشاهده کنیم همهی پرندگان بر شاخسارها به زبان آدمیزاد بر ما سلام میکنند، نباید این اتفاق را گواه پاکدلی و درستکاری خود بگیریم، بلکه باید اسباب ابتلاء و آزمون به شمار آوریم. وقتی چنین اتفاق غریب و شگفتآوری به باور بزرگان صوفیه، حتی برای خودِ فرد هم دلگرمکننده و قابل اتکا نیست، چگونه ناظران بیرونی میتوانند با استناد و استشهاد به آن، به درجهی پاکی و صفا و معرفت فرد، وقوف یابند؟
ابوعبدالله مرتعش مرد خدا را «آن که خداوند او را مخالفت هواء خویش داده است» میداند و ابوسعید ابوالخیر کسی میداند که «در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و بخورد و در میان بازار در میان خلق داد و ستد کند و با خلق بیامیزد و یک لحظه، به دل، از خدای غافل نباشد.» و همچنین بازید بسطامی «آنکه دل در کسی نبندد جز خدای» را ولیّ حق و صاحب کرامت میداند.
با ذکر این عبارات به معنای کم وبیش واضحی که زبدگان تصوف و عرفان از تعبیر «کرامت» داشتهاند دست مییابیم. سهل بن عبدالله تُستری در نهایت ایجاز و وضوح تلقی خویش را از اصطلاح کرامت بیان داشته است: «فاضلترین کرامتهای تو آن است که خوی مذموم بدل کنی به خوی محمود.»(رسالهی قشیریه) و ابوسعید ابوالخیر گفته است: «هر که بجمله کریم را باشد همه حرکات و سکناتِ وی کرامات بود.»
در بیان همین معنا که حقیقت کرامت و تصوف چیزی جز اتصاف به اخلاق کریمه نیست، جنید بغدادی گفته است: «التصوّف هو الخلق من زاد علیک بالخلق زادَ علیک بالتصوّف.» یعنی تصوّف خُلق است و هرکه به خُلق از تو بیشتر به تصوّف از تو بیشتر.
این گفته به ابوبکر کتانی نیز منسوب است: «تصوف همه خُلق است، هرکه را خُلق بیشتر، تصوف بیشتر.»(تذکرةالاولیا)
ابومحمد مرتعش گفته: «تصوف حُسن خلق است.» و ابوحفص حداد گفته: «تصوف همه ادب است.»(به نقل از تذکرةالاولیا)
امام هُجویری از ابوالحسن نوری نقل میکند که «لیسَ التصوّفُ رسوماً و لا علوماً و لکنّه اخلاقٌ.»
تصوف رسوم و علوم نیست و لیکن اخلاق است؛ یعنی اگر رسوم بودی به مجاهدت حاصل شدی و اگر علوم بودی به تعلّم به دست آمد؛ لیکن اخلاق است.(کشفالمحجوب)
ادب و اخلاق است که ماهیت اصلی و کانونی تصوف را از نگاه این بزرگان شکل میدهد. البته مُراد صوفیان از ادب، نه تشریفات و تعارفات متداول، بلکه مراعات اقتضای وقت است.
ابوحفص حدّاد نیشابوری میگوید «التّصوّفُ کُلُّها آدابٌ. لِکُلِّ وقتٍ أدبٌ و لکلِّ مقامٍ أدبٌ و لکلٍّ حالٍ أدبٌ. فَمن لزم آدابَ الاوقاتِ بَلَغَ مبلَغَ الرجالِ، و مَن ضَیَّعَ الآداب فهوَ بعیدٌ مِن حیثُ یَظُنُّ القُربَ و مردودٌ مِن حیثُ یَظُنُّ القَبولَ.»
تصوف بجمله آداب است؛ که هر وقتی و مقامی و حالی را ادبی بود، که هر که ملازمت آداب اوقات کند به درجت مردان رسد و هر که آداب ضایع کند او دور باشد از پندار به نزدیکی، و مردود باشد از گمان بردن به حقّ.(کشفالمحجوب)
در بیان و تأیید همین معنی، ابوسعید ابوالخیر میگوید: «هفتصد پیر در ماهیّتِ تصوف سخن گفته اند، تمامتر این است که اِستعمالُ الوَقتِ بِما هُوَ اَولی بِهِ.»(اسرارالتوحید)، یعنی کاربرد وقت است در آنچه بدان شایستهتر است. گوینده حقیقی این سخن چنانکه در رسالهِ قشیریه آمده است عمرو بن عثمان مکّی است. امام قشیری اینگونه از وی نقل میکند: «أن یکون العبدُ فی کل وقتٍ بما هو اولی به فی الوقت.»(رسالهی قشیریه)
این تعابیر و اشارات واضح، سلوک عرفانی و سیر صوفیانه را از ماهیتی رازآلود و اسطورهای به مسیری روشن و همگیپوی بَدل میکند. هم در مقام داوری و شناسایی سالکان پیشتاز، خوارق عادات و رخداد امور غریبه هیچگونه اعتباری ندارند- دقیقاً هیچگونه- و هم مسیر صفا و تصفیهی دل، مسیری ناپیدا و اسطورهزده نیست، بلکه هر روز یکگام بهتر شدن، از رذیلتها فاصله گرفتن و به فضیلتهای اخلاق اتصاف یافتن است.
اگر کرامت و گوهر سلوک و تصوف، ادب و حُسن خُلق است، به گفتهی بزرگان تصوف، نیازی به پوشش متفاوت و شمایل غریب که خلاف رسم عموم است، نیست. ابوعلی دقّاق گفته است: «آنچه مردمان میپوشند بپوش وآنچه ایشان میخورند بخور و لیکن به سِرّ از ایشان جدا باش.»(رسالهِ قشیریه)
مردی[نزد ابوالحسن خرقانی] آمد و گفت خواهم که خرقه پوشم، شیخ گفت ما را مسئلهایست اگر آن راجواب دهی، شایستهی خرقه باشی، گفت اگر مرد، چادر زنی در سر گیرد زن شود؟ گفت نه، گفت اگر زنی جامهی مردی در هم پوشد، هرگز مرد شود؟ گفت نه، گفت تو نیز اگر در این راه مرد نهای، بدین مرقع پوشیدن مرد نگردی.(تذکرةالاولیا، عطار نیشابوری)
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دلِ اسپید همچون برف نیست
زادِ دانشمند، آثار قلم
زاد صوفی چیست؟ آثار قدم مثنوی، دفتر دوم)
صوفی آن صورت مپندار ای عزیز
همچو طفلان تاکی از جَوز ومویز؟ (مثنوی: دفتر دوم)
هست صوفی آنکه شد صَفوت طلب
نه ازلباس صوف وخیاطی ودَب (مثنوی: دفتر پنجم)
البته گاهی صوفیان «کرامت» را در همان معنای رایج و متداول خود به کار بُردهاند: «از حق ثبات خواهید، کرامت مخواهید که چون کرامت پدید آید مرد مُعجب گردد.»(اسرارالتوحید، ابوسعید)
منتها چنان که میبینیم در چنین مواضعی هم کرامت به معنای رخداد حوادث غریب و خارق عادت را چیزی مطلوب و خواستنی نشمردهاند چرا که به گفتهی ابوسعید ابوالخیر میتواند مایهی نخوت و عُجب گردد. آنچه خواستنی و مطلوب است ثبات در مسیر و استقامت است. ابن عطاء سکندری نیز همین تأکید را دارد: «رُبَّما رُزِقَ الکرامةُ مَن لَم تَکمُل له الاستقامةُ»(الحکم العطائیه)؛ یعنی چه بسا کرامت- در معنای متداول- به کسی که هنوز استقامت نیافته است، عطا گردد. آنچه از نظر این عارفان مهم است استقامت در مسیر فضیلتجویی است و نه دریافتن کرامت به معنای خرق عادت آن و اساساً رویداد این دست وقایع، تضمینی بر عاقبتی مستقیم و محمود نیست.
اشاراتی از نمایندگان برجسته و استوانههای استوار عرفان و تصوف در ارزیابی وضعیت صوفیهی دوران خودشان وجود دارد که بیانگر پیام مهمی است. غالباً تصوف اصیل را میتوانیم در قرون اولیه و نسلهای اول و دوم صوفیان سراغ بگیریم، اما جالب است که سرحلقهداران تصوف در نسلهای اول و دوم چنین اظهاراتی داشتهاند:
محمد بن علی القصاب گفت: کان التصوف حالاً فصار قالاً ثم ذهب الحال والقال وبقی الاحتیال؛ یعنی پیش ازین تصوف حال بود، پس به گونهی قال(گفتار) در آمد آنگاه حال وقال از میان رفت و احتیال(مکاری وحیله گری) جای آن بگرفت.(به نقل از اسرار التوحید)
ابوسعید ابوالخیر گفته است «کان التصوف ألماً فصار قلماً» یعنی تصوّف پیش ازین المی[درد و سوز] بود و اینک قلمی شد.(اسرار التوحید)
ابوالحسن هُجویری در ترجمه و تبیین این سخن از ابوالحسن فوشَنجه که «التصوّفُ الیومَ إسمٌ بلا حقیقةٍ، و قد کانَ مِن قبلُ حقیقةً بلا إسمٍ.» میگوید: تصوف امروز نامی است بی حقیقت و پیش از این حقیقتی بود بی اسم؛ یعنی اندر وقت صحابه و سلف این اسم نبود و معنی اندر هر کسی موجود بود، و اکنون که اسم هست و معنی نی؛ یعنی معاملت معروف بود و دعوی مجهول، اکنون دعوی معروف است و معاملت مجهول.(کشفالمحجوب)
با درنگ و تأنی در این اشارات میتوان پیامهای مهمی را دریافت. اگر حقیقت تصوف و عرفان چیزی جز آداب و اخلاق نیست و اگر ظواهر و رسوم و عبارات و خوارق عادات نه تنها حقیقت تصوف نیستند بلکه عمدتاً رهزنی و غفلتآفرینی و عوامفریبی به دنبال دارند. ظاهراً به گفتهی این صوفیهی معناسنج، هر زمان، تصوف با رسم و رسوم و اسامی و دعاوی گره خورده است، حقیقتاش را از دست داده و خود، به صورت و اَشکال بدل شده است. قرار بر این بود که تصوف گوهر و نهاد و باطن دین باشد و در برابر پوستهها و ظواهر دینی، از گوهر معنوی دین، پاسداری کند، اما همینکه خود را در پوششها و مراسم خاص و نهادینهشده و تعابیر و اسامی ویژه محصور میکند، دوبارهی به پوستهای تغییر شکل میدهد.
سعدی حکایت نغزی آورده که «یکی را از مشایخ شام پرسیدند که حقیقت تصوف چیست؟ گفت: ازاین پیش، طایفهای درجهان پراگنده بودند بصورت و بمعنی جمع و این زمان قومی به صورت جمعند و به دل پراگنده.»(گلستان سعدی، دراخلاق درویشان)
مستملی بخاری در معنای جمعیت و تفرقه گفته است: «چون بنده یک همّ و یک همّت گردد و همه یک معنی را طلب کند او را مجتمع خوانند و چون همّت او هرچیز جوید او را متفرق خوانند»(شرح تعرف، جلد چهارم)
«یعنی صوفیان درگذشته به ظاهر پراکندهحال یا پراکنده از هم بودند و در باطن جمعیتِ خاطر یا همدلی داشتند اما دراین زمان فرقهای هستند که در ظاهر دارای خاطری مجموع مینُمایند اما در باطن پریشان خاطرند؛ مقصود آنکه صفای دل وحضور قلب وهمدلی ندارند.»(از توضیحات غلامحسین یوسفی بر گلستان سعدی)
به تعبیری، در اثر قالبگرفتن حقائق و آموزههای صوفیان در نُمادها و آیینها و مراسم تمایزبخش، آنچه حاصل شده ظاهری مجموع و باطنی پریشان است. ظاهری که نشان از یکدلگی و جمعیت خاطر دارد و باطنی آشوبناک و پریشیده.
تعبیر بوالحسن فوشَنجه که «تصوف امروز نامی است بیحقیقت و پیش از این حقیقتی بود بیاسم» یادآوری سخنی از لائوتسه، پایهگذار آیین تائو است:
«راهی که بشود رفت
راه واقعی نیست.
نامی که بشود گفت
نام واقعی نیست...
سخنان حقیقی افسونکننده نیستند،
سخنان افسونکننده حقیقی نیستند.»(دائوده جینگ، ترجمهی ع.پاشایی، نگاه معاصر)
امیدوارم اشارتهای که از شخصیتهای تراز اول عرفان اسلامی ما در باب حقیقت تصوف، کرامت و ولایت و نحوهی بازشناسی اهل دعاوی از پویندگان راستین و نیز اسباب تهی شدن حقائق صوفیه در اثر صورتزدگی و قالبگیری، پیش چشم آمد، توانسته باشد پرتوهای روشنگرانهای بر پارهای مفاهیمِ کمتر تنقیحشده بیفکند.
نظرات